سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فراخ سینگى و بردبارى دست‏افزار سرورى است و سالارى . [نهج البلاغه]
ستاره دریایی

روزهای آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. برف همه جا را فراگرفته بود. از سردی هوا کوچه های شهر خلوت شده بود. نه از صدای گنجشک ها خبری بود و نه سر از سرو صدای بازی بچه ها؛ سکوت سردی فضای کوچه را احاطه کرده بود.صدای خِرِچ خِرِچ شکستن دانه های برف زیر قالش های عابری سکوت کوچه را شکست. خانم پوشیه زده ای از ته کوچه وارد شد. سولماز بود. شاد بود و خوشحال؛ انگار که سردی هوا را حس نمی کرد. راه خانه عمه طیبه را در پیش گرفته بود. بعد از ماه ها غصه و ناراحتی و کِس کردن گوشه اتاق، بالاخره امروز به مراد دلش رسیده بود.بعد از کلی برو بیای گلسنم خانم، مادر هاشم و کلی پیغام و پسغام بالاخره کربلایی علی پدر سولماز به خواستگاری رضایت داده بود.
       یکسالی می شد که هاشم خاطرخواه سولماز شده بود و هر روز گلسنم خانم به بهانه ای به خانه کربلایی می رفت و هر بار به بهانه بیکار بودن هاشم دست خالی برمی گشت. تا این که با وساطت مشهدی رضا دایی هاشم و قول به کار گرفتن هاشم در مغازه آهنگری، این مشکل هم حل شده بود.
       امشب قرار خواستگاری گذاشته بودند و سولماز راهی خانه عمه طیبه بود تا هم عمه طیبه دستی به سر و روی سولماز بکشد و هم از عمه برای شرکت در مراسم خواستگاری دعوت کند. هر چند پای شکسته عمه طیبه قوه آمدن مجلس را به او نمی داد.
       با دلی شاد و لبی خندان خِرِچ خِرِچ کنان کوچه ها را پشت سر می گذاشت. همه اش قیافه هاشم جلوی چشمش بود که آن هم فقط یک بار وقتی داشت با نرگس خواهر هاشم از کنار مغازه آهنگری می گذشت دیده بود. از پتکی که بر آهن داغ می کوبید معلوم بود که جوان کاری و پرجربزه ای است.


همچنان غرق در افکارش بود که ناگهان با شنیدن صدای عربده مردی سوار بر اسب که داشت نزدیکتر می شد رنگ از چهره اش پرید و نفسش بند آمد. "آهای صبر کن ببینم زنیکه" وقتی برگشت طرف صدا، صاحب صدا را شناخت؛ قنبر کله پز بود؛ گنده لات محل که چند وقتی بود به کسوت امنیه ها درآمده بود.
       "برای من چادر چاقچور می کنی ها!"
       " یا فاطمه زهرا خودت به دادم برس"
       همین را گفت و به سرعت دوید.
       "یک پدری ازت در بیارم! وایسا ببینم، هوی..."
       سولماز می دوید و امنیه عربده کشان دنبال او بود.
       "وایسا ببینم وایسا!"
       دیگر از سکوت سرد کوچه ها خبری نبود. کوچه ها را یکی پس از دیگی پشت سر می گذاشت. پاهایش از سرما کرخ می شد. قالش هایش از پایش درآمده بودند. سولماز فقط می دوید. از راسته کوچه که پیچید، کمی دلش خنک شد. چشمش به پل چوبی قدیمی روی رودخانه تلخه رود افتاد. دوید سمت پل.
       پیرمردی کنار پل روی کنده درختی نشسته بود و گوش به صدای غرش رودخانه سپرده بود و داشت پای زخمی  و خونین و مالینش را می بست. یک مرتبه دید زنی در حال دویدن به سمت پل است و امنیه ای عربده کشان دنبال او.
       سولماز دوید سمت پل، پیرمرد که مات و مبهوت شده بود، متوجه پل شد و تا به خودش بیاید آن زن دو دستی طناب دو طرف پل را گرفت و دوید...
       "کجا میری زن! صبر کن! وایسا نرو! پل شکسته؛ نرو می افتی تو آب. خدا لعنتتون کنه که زهره زنا و دخترای مردمو می ریزید. خدا بی آبروتون کنه که با آبروی مردم بازی می کند. ..یا امام زمان خودت به دادش برس." این را گفت و خود را لنگ لنگان سمت پل کشید.
       چند متری جلوتر نرفته بود که صدای جیغی شنید.
       "یا قمر بنی هاشم! "پیرمرد دوید!
       روی پل که رفت دید اثری از آن زن نیست. فقط یک تکه پارچه سیاه از چادر زن مانده بود که به چوب های ته پل شکسته گیر کرده بود...



  • کلمات کلیدی :
  • محمد نوروزی ::: جمعه 88/5/9::: ساعت 12:9 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 1
    بازدید دیروز: 105
    کل بازدید :589769

    >> درباره خودم <<
    ستاره دریایی
    مدیر وبلاگ : محمد نوروزی[155]
    نویسندگان وبلاگ :
    چلچله[35]

    به سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهسته بیایید/ که مبادا ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من/ من 23 سال دارم و توی دانشگاه آزاد لاهیجان در حال تحصیل در رشته نرم افزار هستم . توی این وبلاگ مطالبی گلچین شده از وبلاگهای دیگه قرار داده میشه و همچنین حرفهای دلتنگیم رو بعضی وقتها اینجا میذارم

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    ستاره دریایی

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<







    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<